پيام
+
#داستان_کوتاه: شانزده سالم بود که از "مرضيه" خوشم اومد. چند خونه اونورتر از ما زندگي مي کردن؛
اونوقتا مثل حالا نبود بشه بري جلو و اقرار کني ... که عاشق شدي؛
عشق رو بايد ذره ذره ميرختي تو خودت؛ شب ها باهاش گريه ميکردي صبح ها باهاش بيدار ميشدي و گاهي مي برديش سرکلاس.
"مرضيه" دو سال بعدش شوهر کرد.
20 سالم که شد از همکلاسيم خوشم اومد. خيلي شبيه "مرضيه" بود
رفتم جلو و بهش گفتم دوسش دارم؛
هما بانو
96/10/25
کفش هاي مکاشفه
ولي قبل از من يکي تو زندگيش بود!
تو 25 سالگي از همکارم خوشم اومد؛ تن صداش عجيب شبيه "مرضيه" بود.
تو 30 سالگي از دختر مستاجرمون؛ که شبيه "مرضيه" مي خنديد , تو 40 سالگي از کارمند بانک اونطرف خيابان
که موهاشو مثل "مرضيه" ...
از يه طرف ميريخت تو صورتش , مي ترسم "مرضيه" خيلي مي ترسم , هشتاد يا صد سال ام بشه , همش تو رو ببينم
که هر بار يجوري داري دست به سرم ميکني
..
#حميد_جديدي
انديشه نگار
اي بابا :)......جالب بود @};-
رايحه ي انتظار
دلم براش سوخت... :(
*ليلا*
مرضيه خانم کجايي !تا همه عالم شبيه ات نشدند
Miss fatima
چقد داستان قشنگ بود !!! در واقعيت و زندگي روزمره هم همينطوره:)
من.تو.خدا
هيييي....:'(